کمتر کسی پیدا میشود که نامه تاریخی چارلی چاپلین به دخترش را نخوانده باشد. نامه ای که در کشور ما سی سال دست به دست میچرخد، در مراسم رسمی و نیمه رسمیبارها از پشت میکروفون خوانده شد و مردم کوچه و بازار با هر بار خواندن آن به یاد لبخند غمگین چاپلین افتادند که جهانی از معنا در خود داشت…
بعد از چاپ این نامه است که مصیبت شروع میشه : “آن را نوار کردند، در مراسم مختلف دکلمه اش میکردند، در رادیو و تلویزیون صد بار آن را خواندند، جلوی دانشگاه آن را میفروختند، هر چقدر که ما فریاد کشیدیم آقا جان این نامه را چاپلین ننوشته کسی گوش نکرد. بدتر آنکه به زبان ترکی استانبولی، آلمانی و انگلیسی هم منتشر شد. حتی در چند جلسه که خودم نیز حضور داشتم باز این نامه را خواندند و وقتی گفتم این نامه جعلی است و زاییده تخیل من، ریشخندم کردند که چه میگویی ؟ ما نسخه انگلیسی اش را هم دیده ایم !
بهرحال فرج الله صبا چوب خلاقیتش را میخورد. چرا که این نامه آنقدر صمیمی و واقعی نوشته شده که حتی یک لحظه هم به فکر کسی نرسیده که ممکن است دروغین باشد. دروغین؟ اسم این کار را نمیشود جعل نامه گذاشت. مخصوصا آنکه نویسنده خودش هم تابحال صدهزار بار این موضوع را گوشزد کرده است. اما نکته مهم آنست که همه از چارلی چاپلین جز این توقع ندارد یعنی همه آن شخصیت دوست داشتنی را به همین شکل و همین کلام باور دارند.
ارد بزرگ متفکر و فیلسوف برجسته میگوید : “در پشت هر سرفرازی بزرگی، نگاه و سخن مهر آمیز و دلگرم کننده ی نهفته است.” در درون نامه فرج الله صبا سخنان مهر آمیز و صمیمیت فراوانی دیده میشود و بسیار هم زیبا و آموزنده است. از این روست که تا به حال کسی بر سندیّت آن شک نکرده است. در اینجا یک بار دیگر با هم متن نوشته مشهور به “نامه چارلی چاپلین به دخترش” را میخوانیم:
دخترم جرالدین، از تو دورم ولی یک لحظه تصویر تو از دیدگانم دور نمی شود. تو کجایی؟ در پاریس روی صحنه تاتر با شکوه (شانزلیزه). این را میدانم چنان است که گویی در این سکوت شبانگاهی آهنگ قدمهایت را می شنوم. شنیده ام نقش تو در این نمایش پر شکوه نقش آن دختر زیبای حاکمی است که اسیرخان تاتار شده است.
جرالدین، در نقش ستاره باش و بدرخش اما اگر فریاد تحسین آمیز تماشاگران و عطر مستی آور گلهایی که برایت فرستاده اند به تو فرصت هوشیاری داد بنشین و نامه ام را بخوان. من پدر تو هستم و امروز نوبت توست که صدای کف زدنهای تماشاگران گاهی تو را به آسمانها ببرد. به آسمان ها برو ولی گاهی هم به زمین بیا و زندگی مردم عادی را تماشا کن. زندگی آنان که پاهایشان از بینوایی میلرزد و هنرنمایی میکنند.
من خود یکی از ایشان بوده ام. دخترم تو درست مرا نمی شناسی! در آن شبهای بس دور با تو قصه های بسیار گفتم اما غصه های خود نگفتم که آن هم داستانی بس شنیدنی دارد. داستان آن دلقک گرسنه که در پست ترین صحنه های لندن آواز می خواند و صدقه می گیرد داستان من است. من طعم گرسنگی را چشیده ام من درد نابسامانی را کشیده ام و از اینها بدتر رنج حقارت آن دلقک دوره گرد را که اقیانوسی از غرور در دلش موج میزند و سکه آن رهگذر غرورش را خرد میکند. با این همه من زنده ام و از زندگان پیش از آنی که بمیرند حرفی نباید زد.
دخترم دنیایی که تو در آن زندگی می کنی دنیای هنرپیشگی و موسیقی است. نیمه شب آن هنگام که از سالن پرشکوه تاتر بیرون می آیی آن ستایشگران ثروتمند را فراموش کن. حال آن راننده تاکسی که تو را به منزل می رساند بپرس. حال زنش را جویا شو و اگر باردار بود و پولی برای خرید لباس بچه نداشت مبلغی پنهانی در جیبش بگذار. به نماینده خود در پاریس گفته ام فقط وجه این نوع خرجهای تو را بی چون و چرا بپردازد ولی برای خرجهای دیگرت باید صورتحساب آن رابفرستی. دخترم گاه و بیگاه با مترو و اتوبوس شهر را بگرد و مردم را نگاه کن، زنان بیوه و کودکان یتیم را بشناس و دست کم روزی یکبار بگو : من هم یکی از آن ها هستم.
تو واقعا یکی از آنان هستی نه بیشتر. هنر قبل از آنکه دو بال به انسان بدهد اغلب دو پای او را می شکند. وقتی به مرحله ای رسیدی که خود را برتر از تماشاگران خویش بدانی همان لحظه تاتر را ترک کن و با تاکسی خود را به حومه پاریس برسان من آن جا را خوب می شناسم. آن جا بازیگران همانند خویش را خواهی یافت که از قرنها پیش زیباتر از تو چالاکتر از تو و مغرور تر از تو هنر نمایی می کنند اما در آن جا از نور خیره کننده تاتر(شانزه لیزه)خبری نیست.
دخترم جرالدین، چکی سفید امضا برایت فرستاده ام که هر چه دلت می خواهد بگیری و خرج کنی ولی هر وقت خواستی دو فرانک خرج کنی با خود بگو سومین فرانک از آن من نیست. این برای یک مرد فقیر و گمنام است که امشب به یک فرانک احتیاج دارد. جستجو لازم نیست این نیازمند گمنام را اگر بخواهی در همه جا خواهی یافت. اگر از پول و سکه برایت حرف می زنم برای آن است که از نیروی فریب و افسون پول این فرزند بیجان شیطان خوب آگاهم. من زمانی دراز در سیرک زیسته و همیشه و هر لحظه برای بندبازان روی ریسمانی بس نازک و لرزنده نگران بوده ام.
اما دخترم این حقیقت را بگویم که مردم برروی زمین استوار و گسترده بیشتر از بندبازان بر روی زمین استوار سقوط می کنند. شاید شبی درخشش گرانبها ترین الماس دنیا تو را فریب دهد و آن شب است که این الماس آن ریسمان نا استوار زیر پای تو خواهد بود و سقوط تو حتمی است. روزی که چهره زیبای یک اشراف زاده بی بند و بار تو را بفریبد و آن روزی است که بند بازی ناشی خواهی بود و همیشه بندبازان ناشی سقوط می کنند.
از این رو دل به زر و زیور مبند که بزرگترین الماس این جهان آفتاب است که خوشبختانه بر گردن همه می درخشد. اگر روزی دل به مردی آفتاب گونه بستی با او یکدل باش و براستی او را دوست بدار. به مادرت گفته ام که در این خصوص برای تو نامه ای بنویسد او بهتر از من معنی عشق را می داند. او برای تعریف عشق که معنی آن یکدلی است شایسته تر از من است.
دخترم برهنگی بیماری عصر ماست. به گمان من تن تو باید مال کسی باشد که روحش را برای تو عریان کرده است. حرف بسیار برای تو دارم ولی به وقت دیگر می گذارم و با این آخرین پیام نامه را پایان می بخشم : “انسان باش. پاکدل و یکدل زیرا گرسنه بودن صدقه گرفتن و در فقر مردن بارها قابل تحمل تر از پست و بی عاطفه بودن است”
سلام به همگی.شاید مسخره ام کنین اگه بگم من به تازگی رمان های هری پاترو خریدم و شدیدا به ماجراهاش علاقمند شدم.پشت کتاب هری پاتر یک هم چند تا مطلب از سه تا روزنامه خوندم که گفتم شاید واستون جالب باشه:
هری پاتر محبوب ترین کودک هفته
این روزها هری پاتر بدل به مهم ترین و جنجالی ترین شخصیت دنیای کتاب وحتی دنیای هنر شده چرا که جلد چهارم این سری به نام((هری پاتر و فنجانی از آتش))با فروش بی سابقه خود رکورد های جدیدی را خلق کرد واز سوی دیگر سرانجام ترکیب نهایی هنرپیشگان فیلمی بر اساس جلد سوم این سری کتاب مشخص شد.فروش کتاب در کتاب فروشی ها سراسر ایالات متحده از ساعت 12 نیمه شب یکشنبه آغاز شد وبا توجه به چاپ 8/3 میلیون نسخه وتوزیع آن برخی کتاب فروشی ها با کمبود کتاب مواجه شدند و ناشر آن اعلام نمود که در چند ماه آینده حدود 2 میلیون نسخه دیگر از این کتاب 95/25 دلاری را روانه بازار کند.در همین حال کتابفروشی بارنزو نوبل با فروش 502 هزار نسخه از این کتاب در یک روز رکورد جدیدی رادر تاریخ کتاب برجای گذاشت که فروش حدود صدهزار نسخه از آن به صورت سفارش اینترنتی بوده...
هری پاتر نوجوانان غرب را کتاب خوان کرد
درهفته گذشته نیز سه کتاب((جی. کی. رولینگ)) به نام های((هری پاتر و اتاق مخفی)) ،((هری پاتر و سنگ جادو)) و((هری پاتر و زندانی آزکابان)) در صدر کتاب های پرفروش زبان اینگلیسی بوده. تنها در آمریکا بیش از میلیون ها جلد از این کتاب به فروش رفته است. والدین آمریکایی باحیرت میگویند که فرزندان آنها بازیهای کامپیوتری را رها کرده و کتاب خوان شده اند
بازار کتاب دنیا در تسخیر جادوی هری پاتر
هری پاتر پسرک دوازده،سیزده یاله ای که ظرف کمتر از دو سه سال رویاهای بسیاری از کودکان دنیا را تسخیر کرد قرار بود با بازگشت خود به بیش از یک سال رویا بافی کودکانی که در مورد داستان جدید او حرف ها زده اند و حکایت ها خلق کرده اند پایان دهد
بهتون پیشنهاد میکنم اگه تاحالا رمان های هری پاتر رو نخوندین حتما این کارو بکنین چون در غیر این صورت مثل ندیدن سریال های افسانه جومونگ و سرزمین بادها نصف عمرتون بر فناست
این یه سوال خیلی جالبه که در عین راحتیش به عنوان برترین سوال سال 2011 انتخاب شده.اگه بتونین این سوالو درست جواب بدین معلوم میشه که نیمه راست مغزتون خیلی خوب کار میکنه و درجه هوشیتون کمتر از 140 نیست.سوال اینه:تو جای خالی ها چه اعدادی باید بگزاریم؟
16-...-1000-15-...-20-10
جواب:16-60-1000-15-3-20-10:ده،بیست،سه،پونزده،هزار و شصت و شونزده،هرکی میگه شونزده نیست...
بزرگی از جایی میگذشت.انسان دانایی را دید که باانسان نادانی گلاویز شده است و هیچ کدام حرکت دیگری را بی جواب نمیگذارد.بزرگ جلو رفت و بی آنکه به نادان توجهی کند فرد دانا را مورد شماتت قرار داد.دانا دلگیر شد ونادان رفت.بزرگ رو به دانا کرد و گفت:تو دانایی و دانا نادان را میشناسد؛زیرا روزگاری خودش نادان بوده است؛اما نادان دانا را نمیشناسد زیرا هنوز دانا نشده است.از همین رو از واکنش و عصبانیت تو متعجب شدم
زنی در سالن انتظار فرودگاه کلوچه وروزنامه خرید وروی صندلی نشست.کناراومردی نشسته بودکه اوهم روزنامه میخواند.زن شروع کردبه خوردن کلوچه اش که آنرا روی صندلی گذاشته بود.ناگهان متوجه شدکه مرد هم تکه ای از کلوچه اورا برداشته ومیخورد.زن چیزی نمی گفت؛ولی این قضیه همچنان ادامه داشت.یواش یواش عصبانی میشد ولی به روی خودش نمی -اورد.شروع کرددردلش به او بدوبی راه گفتن؛عجب آدم پررویی!درکمال آرامش ازکلوچه ها می خورد بی آنکه حتی اجازه گرفته باشد.درهمین افکار بود که مرد آخرین دانه ی کلوچه را هم نصف کرد؛نصف آنرا خودش خورد و نصف دیگر را برای زن گذاشت.زن که از خونسردی مرد به شدت کلافه شده بود باغیظ ازسر جایش بلندشد و سالن راترک کرد.چند دقیقه بعد وقتی روی صندلی هواپیما نشسته بود کیفش راباز کرد تا شکلاتی بیرون بیاورد.کلوچه سر جایش بود و اصلا آنرا بیرون نیاورده بود.