بزرگی از جایی میگذشت.انسان دانایی را دید که باانسان نادانی گلاویز شده است و هیچ کدام حرکت دیگری را بی جواب نمیگذارد.بزرگ جلو رفت و بی آنکه به نادان توجهی کند فرد دانا را مورد شماتت قرار داد.دانا دلگیر شد ونادان رفت.بزرگ رو به دانا کرد و گفت:تو دانایی و دانا نادان را میشناسد؛زیرا روزگاری خودش نادان بوده است؛اما نادان دانا را نمیشناسد زیرا هنوز دانا نشده است.از همین رو از واکنش و عصبانیت تو متعجب شدم